در یکی از کوچههای نزدیک خیابان بهبودی نانوایی عجیبی هست که هیچ دری به کوچه ندارد. دیوار ممتدی در این کوچه هست که از وسطش یک پنجره کوچک به نانوایی باز شده.
یک شب که داشتیم با موتور از کنارش میگذشتیم، شاطر با پیشبند و کلاه سفیدش، در حالیکه تا کمر خودش را از پنجره بیرون کشیده بود، مقابلمان دست تکان داد و داد زد که آقا وایسا وایسا!
تا ما ترمز کنیم پنجاه متری رد کرده بودیم. برگشتم دیدم نگاهمان میکند: بیایید بیایید!!
- چی شده آتیش گرفته؟!
- نه بیاید لطفا! برگردید!
دور زدیم و او رفت داخل. رسیدیم جلوی پنجره. نانوایی خالی بود. گفت نان صلواتی دارم. بیایید هرچندتا میخواهید ببرید!
تشکر کردیم و یکی خواستیم.
اصرار کرد و دوتا داد!
نان را گذاشت توی کیسه و خوشحال بود. قشنگ خوشحالیِ دادنِ این نان را میشد در صورتش دید.
در مسیرِ خانه، در حالیکه نان توی دستم بود و چهره مردی که آنطور صدایمان کرد تا به ما زورکی دو تا نان بدهد، از جلوی چشمم کنار نمیرفت، با خودم میگفتم: این همان دنیایی است که در آن میجنگند و بچهها را میکُشند؟!
بُغضم گرفته بود.
خبر انفجار معدن طبس امروز خیلی دلم را لرزاند. تا بوده، کارگر معدن، در ذهن ما صاحب سختترین کار دنیا بوده. دلم رفت پیش زن و بچههایی که لابد حالا پشت در بیمارستان یا آن سوی نوارهای زردی که دورتا دور محوطه معدن کشیده شده، نشستهاند و به خدا التماس میکنند که سایه سرشان را زنده بیرون بیاورد!
غم داشت گرداب میشد تا غرقم کند و نفسم را بند بیاورد...
آن وسط، ناگهان تصویر شاطری که تا کمر بیرون آمده بود از پنجرهی آن نانوایی بی درِ عجیب، در ذهنم تکرار شد. شاطر، اینبار انگار دست دراز کرده بود که من را از فکر و خیال بیرون بکشد و نگذارد پستی دنیا و چهرهی زشتش در افکار هیچ و پوچ غرقم کند.
یک نان صلواتی، خیلی کم است!
اما وقتی حرف از نجاتِ غریقی باشد، حتی یک تکه چوب کوچک هم معجزه میکند...
حالا میفهمم چرا باید من، آن شب، آن لحظهی کریمانه را تماشا میکردم. اگر امروز چنین تصویری توی جیبم نبود، حتما نمیتوانستم در کورانِ خبرهای سیاه، برای امیدوار شدن به اینکه دوباره روز سفیدی از راه خواهد رسید، خرجش کنم...
داشتم فکر میکردم گاهی بیاییم اینجا و تکههای کوچک چوبمان را به هم قرض بدهیم. شاید یکی خیلی لازمش داشته باشد!
بیاییم اینجا و از لحظههایی بگوییم که از خودمان پرسیدهایدم: این همان دنیایی است که در آن میجنگند و بچهها را میکُشند؟
و به یاد هم بیاوریم که هنوز خیلی چیزها زنده است
هنوز نور هست
امید هست
و یک روز خوب میآید...
پ.ن: برای شادی روحشان، صبر بازماندگانشان و سلامتی نجات یافتگانشان، صلوات هدیه کنید!