یادداشت‌ها

blog card 70

تاریخ انتشار:

۱۴۰۳/۱۰/۲۱

مجمع جهانی روضه امام جواد (ع)

خواب دیدم قرار بود برای روضه یادبودی تهیه کنیم. یک دستگاه بزرگ گلدوزی را با ۵-۶ نفر به طور تمام وقت به کار گرفته بودیم. خادم‌ها به‌کوب پای دستگاه، کار می‌کردند. دوخت عجیب و با کیفیتی از کار در آمده بود. با یک طرح رنگارنگ و جالب. روی پارچه‌ای‌ که به نظر جیر می‌رسید.

پایینِ طرح گلدوزی نوشته‌ای با رنگ زردِ مسرّت‌بخش و خطِ خوش دوخته شده بود:

مجمع جهانی روضه امام جواد (ع)

وسطش یک درخت بلند بود که ریشه‌های عمیقی داشت. ریشه‌هایش همه پایین کادر را گرفته بود. کنار درخت، ۵ نهال کوچک بود. سر هرکدام یک کره‌ی زمین، یک جهان! پایین هر نهال، به جای ریشه‌اش از زیر خاک یک خورشید می‌درخشید!

مشهد بودم. خرداد ۱۳۹۷. بیدار شدم و خوابم را نقاشی کردم و فرستادم برای فرزانه. روی زمین بند نبودم از شعف لمس آن جیر گلدوزی شده. از آن رنگ‌ها...

برگشتم به تهران. روضه در همان خانه ۸۰ متری ته بن بست توحید در طرشت ادامه پیدا کرد.

از این محله و آن محله کلی مهمان داشتیم ولی خیلی دور بودیم از آن عنوان.

کرونا که شروع شد، کم کم اتصال‌ بیشتری با بچه‌های آنطرف مرز پیدا کردیم. آن‌ها که مهاجرت کرده بودند یا به خاطر درس و کار، مدت‌ها بود ندیده بودیمشان، توی اسکای روم آنلاین می‌شدند و دست تکان می‌دادند.

قند توی دلمان آب می‌شد اما هنوز خیلی فاصله داشتیم.

پایگاه‌های قاصدکی که راه افتاد و از مرز‌های غربی خودش را به نجف اشرف رساند، با خودم فکر می‌کردم شاید حالا وقتش باشد که خورشید‌ها را از زیرخاک دربیاوریم... اما بازهم انگار زود بود!

امشب

در همین جمعه مصادف با نهم رجب که زیر سختی اتفاقاتش چندبار تا مرز افسردگی رفتم... از لوزان یک عکس به دستم رسید. این یادبودهای روضه بود! توی دست بچه‌های سوئیس... که همین چهارشنبه از کوره‌ای در تهران بیرون آمده بودند...

پلک به هم زدنی

پرواز با مسافری

و رسیدنی!

هنوز هم خیلی دوریم. حتما این را بعدها که نزدیک‌تر شدیم به آن خورشیدهای طلایی، اعتراف خواهیم کرد.

اما حالا فکر می‌کنم راه همین جاست!

تا اینجا را درست آمده‌ایم.

و اگر بشارت، یعنی آنچه قلب را مطمئن می‌کند از مسیری که پشت سر گذاشته

ما در حال دریافت بشارتیم

در شب میلاد

شبی که آن بالاها حتما جشن است

و حتما فرزانه در آنجا، دوتا شیرینی اضافه، از دیسی که حوری می‌گرداند، برای ما بر می‌دارد

می‌پیچد پَرِ شالش تا خیلی زود کام ما را با آن‌ها شیرین کند! تک‌خور نبود رفیق ما!

به گمانم صف شدن برای امام این شکلی است.

خیال می‌کنم روزی که ما نباشیم شما ۱۵-۱۶ ساله‌ها این خط را ادامه می‌دهید که اگر آقا آمد و فرمود: چه کسی می‌تواند پیام ما را برساند؟

بچه‌های روضه امام جواد دست بلند کنند بگویند: ما هدایای شما را هرطور بود رساندیم، پیام را که حتما می‌رسانیم!

پ.ن: و چه کسی امشب از همه بی‌قرارتر است؟!

مطالعه بیشتر 
blog card 69

تاریخ انتشار:

۱۴۰۳/۱۰/۱۳

کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

چه کسی می‌داند آن بالا چه خبر است؟!

اما اینجا روی زمین

ما همانقدر که گاهی حس کرده‌ایم همه چیز سرد و پوچ است و از یخ زدنِ تکه‌امیدهایمان گریه کرده‌ایم،

گاهی هم پر از شور شده‌ایم...

"جوشش و جریان"، از عمیق‌ترین نقطه وجودمان ذره ذره بالا آمده و تا پشت پلک آرزوهایمان رسیده...

رجب از راه می‌رسد و شتاب می‌دهد. بشارتی برای خواب‌آلودها، خسته‌ها و جامانده‌ها.

آیینِ افتتاحِ آن به دست امامی است که او را به شکافتن و توسعه دادن شناخته‌اند. انگار کسی بین دریاها بلد باشد چطور راه باز کند، یا اتم را بشکافد، یا لایه لایه حفاری کند تا به کشف اثری باستانی برسد.

از روز نخست می‌آیند استقبال آدم‌ها

خسته‌های زخم خورده‌ را که مطمئن نیستند حتی کسی آن بالا هنوز صدایشان را بشنود، صدا می‌کنند.

سنگرهای سختی که دورمان چیده‌ایم، دیوارهای غار تنهایی‌مان، حتی لایه‌های رسوب قلبمان را می‌شکافند،

امام باقر پیدایمان می‌کند،

امام جواد جیب‌هایمان را پر می‌کند،

امیرمؤمنان حکم و ماموریت را به گوشمان می‌رساند که...

به مبعث برسیم...

چقدر راه در پیش داریم!

تا این هلال نازک، در سفر سی روزه‌اش دوباره به شکل اول برگردد، ما چه‌ چیزهایی خواهیم دید! چقدر می‌تواند اسرار آمیز باشد این روزها...

آدم باورش نمی‌شود این همه رویش حساب کرده باشند!

راستش من

برای امشب که شب شوق‌ها ست، بیقرارم. می‌ترسم از اینکه حتی شوق رسیدن به آنچه برایش "امام‌دار" شده‌ام را هم نداشته باشم. می‌ترسم که رغبت‌هایم را کوتوله تربیت کرده باشم و مدام چشم دوخته باشم به وضعِ خودم، به جای دستِ کریم!

اما

خیلی هم امیدوارم

پدرمان آن انتها منتظر ما نشسته. در مبعثی که همه انتظارش را می‌کشیم.

مگر می‌شود اسم رسول الله بیاید و یخ‌ها آب نشوند؟

مگر می‌شود همه تلاشش را برای رسیدن ما نکند؟!

زمینِ آسمانْ‌جُل را به حال خویش بگذارید

کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

رجب، با همه عیدها و نورها و زیبایی‌هایش مبارکتان! 

مطالعه بیشتر 
blog card 67

تاریخ انتشار:

۱۴۰۳/۰۷/۰۱

یک روز خوب می آید

در یکی از کوچه‌های نزدیک خیابان بهبودی نانوایی عجیبی هست که هیچ دری به کوچه ندارد. دیوار ممتدی در این کوچه هست که از وسطش یک پنجره کوچک به نانوایی باز شده.

یک شب که داشتیم با موتور از کنارش می‌گذشتیم، شاطر با پیش‌بند و کلاه سفیدش، در حالی‌که تا کمر خودش را از پنجره بیرون کشیده بود، مقابلمان دست تکان داد و داد زد که آقا وایسا وایسا!

تا ما ترمز کنیم پنجاه متری رد کرده بودیم. برگشتم دیدم نگاهمان می‌کند: بیایید بیایید!!

- چی شده آتیش گرفته؟!

- نه بیاید لطفا! برگردید!

دور زدیم و او رفت داخل. رسیدیم جلوی پنجره. نانوایی خالی بود. گفت نان صلواتی دارم. بیایید هرچندتا می‌خواهید ببرید!

تشکر کردیم و یکی خواستیم.

اصرار کرد و دوتا داد!

نان را گذاشت توی کیسه و خوشحال بود. قشنگ خوشحالیِ دادنِ این نان را می‌شد در صورتش دید.

در مسیرِ خانه، در حالی‌که نان توی دستم بود و چهره مردی که آن‌طور صدایمان کرد تا به ما زورکی دو تا نان بدهد، از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت، با خودم می‌گفتم: این همان دنیایی است که در آن می‌جنگند و بچه‌ها را می‌کُشند؟!

بُغضم‌ گرفته بود.

خبر انفجار معدن طبس امروز خیلی دلم را لرزاند. تا بوده، کارگر معدن، در ذهن ما صاحب سخت‌ترین کار دنیا بوده. دلم رفت پیش زن و بچه‌هایی که لابد حالا پشت در بیمارستان یا آن سوی نوارهای زردی که دورتا دور محوطه معدن کشیده‌ شده، نشسته‌اند و به خدا التماس می‌کنند که سایه سرشان را زنده بیرون بیاورد!

غم داشت گرداب می‌شد تا غرقم کند و نفسم را بند بیاورد...

آن وسط، ناگهان تصویر شاطری که تا کمر بیرون آمده بود از پنجره‌ی آن نانوایی بی درِ عجیب، در ذهنم تکرار شد. شاطر، این‌بار انگار دست دراز کرده بود که من را از فکر و خیال بیرون بکشد و نگذارد پستی دنیا و چهره‌ی زشتش در افکار هیچ و پوچ غرقم کند.

یک نان صلواتی، خیلی کم است!

اما وقتی حرف از نجاتِ غریقی باشد، حتی یک تکه چوب کوچک هم معجزه می‌کند...

حالا می‌فهمم چرا باید من، آن شب، آن لحظه‌ی کریمانه را تماشا می‌کردم. اگر امروز چنین تصویری توی جیبم نبود، حتما نمی‌توانستم در کورانِ خبرهای سیاه، برای امیدوار شدن به اینکه دوباره روز سفیدی از راه خواهد رسید، خرجش کنم...

داشتم فکر می‌کردم گاهی بیاییم اینجا و تکه‌های کوچک چوبمان را به هم قرض بدهیم. شاید یکی خیلی لازمش داشته باشد!

بیاییم اینجا و از لحظه‌هایی بگوییم که از خودمان پرسیده‌ایدم: این همان دنیایی است که در آن می‌جنگند و بچه‌ها را می‌کُشند؟

و به یاد هم بیاوریم که هنوز خیلی چیزها زنده است

هنوز نور هست

امید هست

و یک روز خوب می‌آید...

پ.ن: برای شادی روحشان، صبر بازماندگانشان و سلامتی نجات یافتگانشان، صلوات هدیه کنید!

مطالعه بیشتر 
blog card 66

تاریخ انتشار:

۱۴۰۳/۰۴/۲۱

آقا حضور دارند

بعضی از این مدرسه‌هایی که در آن‌ها کار می‌کردم، گاهی یک همچین کاغذی را می‌زدند به یک جایی از در و دیوارشان. مثلا روی درِ واحد مالی یا نگهبانی که باباها به آنجا مراجعه می‌کردند...

البته جمله‌بندی‌هایش متفاوت بود. اما جمله‌ی مورد علاقه‌ی من، همین یکی بود!

به جای اینکه فرار کنم از محل و دنبال چادر و روسری‌ام بگردم، می‌ایستادم کمی عقب‌تر و کیف می‌کردم با این جمله... تکیه جمله را از روی آقا برمی‌داشتم و می‌گذاشتم روی حضور...

بعد، چندبار تکرارش می‌کردم...

آرامش بی‌نظیری بهم می‌داد... مخصوصا اینکه "آقا" بالایش علامت (عج) نداشت!! خیلی مطمئن و بی تکلف و تشریفات، با یک ماژیک سبز، روی یک کاغذ آچهار بدون حاشیه و زیور، با خط نه‌چندان خوبی نوشته باشند: آقا حضور دارند!

و آقایش هم (عج) نداشته باشد!

یعنی آقا حضور دارند و حالا آنقدر کارهای مهم‌تری داریم که به تزیین این اعلامیه نمی‌رسیم!

یعنی آقا اینجا هستند و خیلی چیزها با حضورشان تغییر کرده است!

یعنی قرص مسکّن اگر کلمه بود، چه می‌توانست باشد...

 

خیال روی تو در هر طریق همرهِ ماست!

اللهم عجل لولیک الفرج

مطالعه بیشتر